{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رسانی به یقینم کافیست قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو گهگاهی که تو یادم بکنی هم کافیست
کنار برکه دلم نشستم و نیامدی دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی سوال کردم از خدا نشان خانه تو را سکوت کرد و در سکوت شکستم و نیامدی
تا دست ارادت به تو داده ست دلم دامان طرب ز کف نهاده ست دلم ره یافته در زلف دلآویز کجت القصه به راه کج فتاده ست دلم
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی ؟ می باشد و می باشد و می باشد و می من باشم و من باشم و من باشم و من وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی
هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد بر جان من این آتش جانسوز مباد آن روز که من پیش توام شب نشود وان شب که تو در پیش منی روز مباد
ماه در روی کسی غیر تو دیدن ممنوع ناز چشم کسی جز تو خریدن ممنوع تابلویی بر سر دروازه ی قلبم زده ام که ورود احدی جز تو اکیدا ممنوع
هرکه فرهاد شود در ره عشق همه کس در نظرش شیرین است تهمت کفر به عاشق نزنید عاشقی پاکترین آیین است
قامت خمیده گشت و پر از چین شده است روی پیر زمان شدیم ، درین نو بهار عمر
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟ من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
هرکس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست من در عجبم دوست چرا می شکند
ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم
بر لبم کس خنده ای هرگز مدید الا مگر در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
سر خوش آمد ز در و می زد و سرمست برفت فرصتی بود ولی حیف که از دست برفت
اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را
ثبت نام عاشقان در دفتر دیوانگی است حاصل این عاشقی از جان و تن بیگانگی است
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رسانی به یقینم کافیست قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو گهگاهی که تو یادم بکنی هم کافیست
کنار برکه دلم نشستم و نیامدی دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی سوال کردم از خدا نشان خانه تو را سکوت کرد و در سکوت شکستم و نیامدی
تا دست ارادت به تو داده ست دلم دامان طرب ز کف نهاده ست دلم ره یافته در زلف دلآویز کجت القصه به راه کج فتاده ست دلم
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی ؟ می باشد و می باشد و می باشد و می من باشم و من باشم و من باشم و من وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی
هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد بر جان من این آتش جانسوز مباد آن روز که من پیش توام شب نشود وان شب که تو در پیش منی روز مباد
ماه در روی کسی غیر تو دیدن ممنوع ناز چشم کسی جز تو خریدن ممنوع تابلویی بر سر دروازه ی قلبم زده ام که ورود احدی جز تو اکیدا ممنوع
هرکه فرهاد شود در ره عشق همه کس در نظرش شیرین است تهمت کفر به عاشق نزنید عاشقی پاکترین آیین است
قامت خمیده گشت و پر از چین شده است روی پیر زمان شدیم ، درین نو بهار عمر
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟ من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
هرکس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست من در عجبم دوست چرا می شکند
ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم
بر لبم کس خنده ای هرگز مدید الا مگر در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
سر خوش آمد ز در و می زد و سرمست برفت فرصتی بود ولی حیف که از دست برفت
اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را
ثبت نام عاشقان در دفتر دیوانگی است حاصل این عاشقی از جان و تن بیگانگی است
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}